اسطوره های واقعی
دیروز یک برنامه جالب و الهام بخش از شبکه مستند در مورد بهترین سرآشپز برلین پخش شد. افرادی که "تیم رائو" را می شناختند می گفتند او فقط یک سرآشپز مشهور و موفق نیست بلکه او به فرهنگ این شهر افزوده است. آلمانی ها بعد از جنگ جهانی و سپس منزوی شدن در دو طرف دیوار برلین به چیزی که اهمیت چندانی نمی دادند مزه غذا بود. آنها فقط غذا می خوردند که چیزی خورده باشند و اگر رستوران می رفتند برای این بود که بتوانند برای بقیه تعریف کنند که به رستوران لوکسی رفته اند. تیم رائو کسی بود که یک تنه این فرهنگ را تغییر داد و طعم و مزه را به زندگی برلینی ها اضافه کرد.

افرادی که او را می شناختند همگی متفق القول بودند که تیم آدم دشواری برای معاشرت است. او سخت گیر و عصبی است و همیشه می خواهد بهترین باشد، از کوچکترین خطای آشپزانش نمی گذرد و با آنها با لحن بدی حرف می زند. خود تیم در توصیف زندگی اش می گوید که همیشه رقابت طلب بوده و می خواسته بهترین باشد، هر سال برای برنده شدن جایزه بهترین آشپز، بهترین سرآشپز و گرفتن ستارهء بعدی تلاش می کرده و به هیچ نقطه ای از پیشرفت قانع نمی شده.
وقتی عطش او را برای بهترین بودن دیدم زیر آن پوستهء مشهور و قدرتمند داشتم بدنبال یک احساس حقارت بزرگ می گشتم. انگار با خودم می گفتم باید یکجایی همین جاها باشد! که خود تیم در مصاحبه اش به آن اشاره کرد. او دوران کودکی بسیار سختی داشت. مادرش به گفته خودش زنی خوب ولی از نظر فکری محدود بود که نمی توانست از تیم مراقبت کند بنابراین او را پیش پدرش فرستاده بود که بسیار خشن بود و چنان او را تحقیر می کرد و کتک می زد که مدام راهی بیمارستان می شد. تیم می گوید: وقتی اینطور بچه بزرگ کنی در واقع داری یک بمب هسته ای می سازی! تیم در نوجوانی عضو باندهای خیابانی خطرناک شده بود. دزدی می کرد و مردم را کتک می زد. او می گفت فقط کتک نمی زدم بلکه هر چیزی که دم دستم بود برمی داشتم و توی سر طرف مقابل می شکستم. من کتک می زدم چون باید می زدم! یک آدم رذل و شیطان صفت به تمام معنا بودم!
با وجود تمام آسیب هایی که تیم در کودکی دیده بود ولی می توانستی ببینی که او حالا دیگر آن زخم ها را ندارد چون آگاهی خوبی از آنچه به سرش آمده بود و اثری که بر او گذاشته بود داشت. او به عنوان یکی از افراد سرشناس و مورد احترام برلین سعی نمی کرد اتفاقات خجالت آور زندگی خود را فراموش یا انکار کند و می توانست بدون احساس شرمساری در موردشان صحبت کند که بیانگر این بود که گذشته اش را هضم کرده ، پذیرفته و می تواند برگردد و به آن نگاه کند.
من بی صبرانه منتظر بودم که بدانم چنین نوجوان درب و داغونی چطور از اعماق قهقرا خودش را بالا کشید و نجات داد؟ پاسخ را تیم به زیبایی بیان کرد. او گفت زمانی که با پدر پرخاشگرش زندگی می کرد و بشدت مضطرب بود برای این که بتواند برای چند لحظه احساس آرامش کند، از دکه های خیابانی غذاهای متنوعی را می خرید و امتحان می کرد. او می گفت من عاشق غذا بودم و وقتی غذا می خوردم تمام حواسم معطوف بافت و طعم غذا می شد. این همان مهارت توجه برگردانی است که ما در کارگاه های تنظیم هیجان به افراد آموزش می دهیم. معمولاً بوقت بحران، این استعدادها و توانایی های ما هستند که به کمک ما می آیند و دستمان را می گیرند. در پایان دبیرستان زمانی که تیم تست استعدادیابی شغلی را انجام داد سه رشته به او پیشنهاد شد: باغبانی، نقاشی و آشپزی. فقط با یک نگاه به نتایج این تست می توان حدس زد که او چه شخصیت هنرمند،خلاق و زیبایی دوستی دارد و احتمالاً همین باعث شد که او انرژی خشمش را به جای جنگیدن با مردم به مسیر بهتری هدایت کند. جنگیدن با سایر سرآشپزها برای خلق طعم، مزه و زیبایی بیشتر.
او بلاخره عنوان بهترین سرآشپز برلین را از آن خود کرد اما خودش بقدر دیگران از کارش رضایت نداشت. بنابراین سفر کرد و به شرق آسیا آمد. در سنگاپور غذاهایی را چشید که به گفته خودش مزه بهشت می داد. او گفت : تازه متوجه شدم که غذاهای فرانسوی که تاکیدشان بر برقراری تعادل بین مزه هاست متعلق به من نیستند. من آدمش نیستم! وقتی در سنگاپور ماهی کاد سفارش دادم طعمش در دهان شبیه انفجار مزه ها بود و من فهمیدم این من هستم! تند و تیز و سرکش! وقتی تیم به برلین برگشت با وجود مخالفت های زیادی که با او شد رستوران موفقش را بست و رستوران دیگری گشود که غذاهایی الهام گرفته از غذاهای شرقی در آن سرو می شد. منتقدینش معتقد بودند که کار او یک اشتباه بزرگ است چون مردم برلین ذائقه ای برای غذاهای شرقی ندارند. تیم می گفت: این تغییر ریسک بزرگی بود، خودم هم می ترسیدم ولی این ریسک را انجام دادم.
من او را درک می کنم چون مشخص است که او به فضایی نیاز داشت تا خودش را ابراز کند و خودابرازگری است که به احساس رضایت می انجامد و نه صرفاً دستاورد و موفقیت. اگرچه اغلب اوقات دیر یا زود موفقیت هم به دنبال احساس رضایت از راه می رسد. این شد که به زودی مردم برلین مشتاق تجربه کردن مزه های انفجاری او شدند و به رستورانش سرازیر گشتند. تیم رائو مشتریان خودش را پیدا کرد و رستورانش در درجه بندی برلین در بالاترین سطح قرار گرفت. حالا در رستوران او همه چیز همانطور است که او دوست دارد. از منوی غذاها گرفته تا تک تک بشقاب ها و لیوان ها. او در پایان مصاحبه اش گفت وقتی در برلین قدم می زنم با آن احساس شباهت می کنم انگار من خودم برلین هستم. شاید منظورش زخم خوردن و مقاومت کردن باشد.

شاید آسیب دیدگی های بسیاری از ما در دوران کودکی کمتر از افرادی مثل تیم رائو باشد اما چرا ما نتوانستیم از استعدادها و توانایی هایمان برای نجات خودمان استفاده کنیم؟
بعضی بچه ها به لحاظ ژنتیکی فعال تر و جنگنده تر هستند در حالیکه برخی دیگر مطیع تر و منفعل تر هستند. بچه های مطیع تمایل بیشتری به تسلیم شدن و وانهادن دارند. آنها در شرایط سخت همه چیز را رها می کنند و تسلیم شرایط بیرونی شوند، در دام غصه خوری می افتند و فکر می کنند که تقدیرشان همین بوده و کاری از دستشان ساخته نیست. این بچه ها به کمک بیشتر و مقداری مهارت آموزی نیاز دارند تا بتوانند فعال تر عمل نمایند.